تکمران
شایجان
لَیلان
دومان
زیلان
جامعه شناسی
رسانه
اشعار و ادبیات
پژوهش
اَرمان
میوان
اظهارنظرها
جمعه، ۱۶ آذر ۱۴۰۳, ۱۰:۱۰
بازگشت
اسفند با طعم عاشقی
علی طلوعی
۱۳۹۴/۰۴/۰۷
اسفند آدم را عاشق میکند و در حال و هوای عاشقی از دلمشغولیهای دیگر گفتن آسان نیست. حتی اگر آن دلمشغولی عزیز باشد مثل بهار و شاید به همین خاطر دستم به بهاریه نوشتن نمیرود.
حکایت اسفند یا اسپند، به حکایت فانوسی میماند که تمام شب را روشن بوده و در دم دمای صبح که نفتش تمام میشود به یکباره شراره میکشد، شعلهاش سرکشتر میشود و بعد خاموش!
آدمها در اسفند حکم همان فانوس دم صبح را دارند و بیجهت نیست که بزرگترها میگویند عاشقی در اسفند مثل سپند روی آتش داغ داغ است.
حالا قبول دارید که روی آتش قدم زدن و از باران و بهار نوشتن خیلی هم ساده نیست، اما باید بهاریه را نوشت و این حرفها دردی را دوا نمیکند، گفتم حالا که ناگزیر به قدم زدن در اسفند امروزم و به یاد نوروز فردا بهتر است به بالای بلند بالا بلندان اقتدا کنم و رکعتی عشق را به جماعت بگذارم، مگر گشایشی. فرجی حاصل شود، دیدم در بساطم نه از نگاه باران خورده خبری هست و نه از دل به دریا زدن اثری،
گفتم تفالی، بیتی، غزلی، مگر راه را نشانم دهد دیدم نه حافظی جلایم میدهد و نه حافظانهای مستم میکند
گفتم راه بیفتم، از بیراهه به آسمان بزنم. دیدم شب بیفانوس ترسناکتر از همیشه است و من از گیسوان آویزان شیطان میترسم. اگرچه سالهاست من و شیطان برادریم و او نازکتر از همه آینهها مرا دوست دارد.
گفتم در این بهاریه از جواد و رسول و وحید بنویسم، مردمانی که با ترکش بزرگ شده بودند، اما هیچگاه آدم آهنی نشدند و امسال سرفههای زلالشان تا خدا قد کشید. دیدم دستم از دامانشان کوتاه شده است و سالهاست راهمان از هم جدا.
گفتم از این همه آسمان که در دستان کوچکم جاری است سهم دلتنگیم را بردارم و بین اهالی درد تقسیم کنم.
دیدم آنچه قسمت ما میشود کمی تنهایی است و فقط تنهایی! که اگر ما آدمها تنهایی را دوست نداشتیم بهجای ساختن پل، دیوار نمیساختیم. گفتم خطر کنم و خاطرهای از دیروزها را خرج بهاریه کنم:
هرگز یادم نمیرود روزهایی را که برای بهاری شدن روزگارم، در باغچهای که نداشتم، ریحان میکاشتم و مریمیهای کوچه را پیچ و تاب میدادم، به امید روزی که چشمهایم در بهار شکوفه دهد.
از آن همه بیبهاری که روزگارم را سیاه کرده بود، دل خوشی نداشتم و شاید به همین دلیل بود که تا دلت بخواهد ریحان میکاشتم تا سبز شوند، تا بهار شکوفه دهد و شاید از همان روزهای سرسبزی ریحانهاست که دیگر هیچ بهاری برایم تازگی ندارد.
دیدم در این خاطرات نوروز تکرار ریحانهای بیباغچگی من است، تکرار کودکیهای بی ریحان و جوانی پر از ریحانم.
گفتم در بهاریهام از مجنونی بنویسم که هر روز صبح ــ وقتی به روزنامه میآیم ــ برایم دست تکان میدهد و لبخند میزند. دیوانهای که هر روز چشمان تازهاش را میشمارد و هی بر سمند سفید خیالیاش هی میزند.
دیوانهای که چشمانش را به همه هدیه میدهد. چشمهایی که رنگ پریدهتر از چشمان من است، انگار با خورشید صمیمیتر است.
گفتم دلخوشیها را نذر این نوشته کنم: دلخوشی من، دل بریدن از نگاههایی است که به آینهها ختم نمیشوند و تکفیری گیسوانی است که با اقاقیهای وحشی بافته نشدهاند. دلخوشی من، انکار پریشانی ماه است و ایمان بیدریغ به شانههای خورشید که برادر من است و خواهر صمیمی همه!
خواهری که هر روز پارههای دلش را به آسمان هدیه میدهد تا زخم زمین پیرش نکند.
دلخوشی من خوابهای زلالی است که از پنجره و پرنده پر است، خوابهایی که خواب هیچ کس را آشفته نمیکنند و هیچ نگاه هراسانی را به در نمیکوبد، خوابهایی که در آن هیچ چشمی دلواپس گم شدن نیست، خوابهایی که عشق حرف مشترک همه است!
باور کنید فکر میکردم به اندازه روزهای یکسال فرصت دارم که بهاریه بنویسم اما یاد هیچ روزی نمیافتم، از در و دیوار این اتاق ترکش میبارد، احساس میکنم شیمیایی شدهام، چقدر باروت حس غریبی است، چقدر شهید میروید ولی اصرار دارم همچنان یک لیوان آب پرتقال تگری سربکشم تا برای بهاریه نوشتن حسم بهم نخورد.
برچسب
:
لیلان (دل نوشته)
میانگین امتیاز کاربران: 0.0 (0 رای)
1
2
3
4
5
امتیاز
:
1
2
3
4
5
نام فرستنده
:
پست الکترونیک
:
*
پست الکترونیک نمایش داده شود.
نظر
:
*
پس از انتشار این نظر، به من اطلاع داده شود.
تعداد کاراکتر باقیمانده
:
500
تکمران
|
شایجان
|
لَیلان
|
دومان
|
زیلان
|
اَرمان
|
میوان
|
اظهارنظرها
|
نقشه سایت
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به دکتر علی طلوعی میباشد.